
20 اسفند 1401
بهار لابُد روزی از حُلقومَم بیرون میزند و مرا شکوفهباران میکند. روزهای زمستان در گوشِ کوچهها فریادِ آزادی و عدالت و برابری سر دادم و شبهای یخبندان بغضهایم را پتو پیچ کردم. هر بار که ساچمه از چشمم بیرون نکشیدم یا جای کبودی روی تنم پیدا نکردم یا دیدم هنوز بیارادۀ من حقِ حیات به ریههایم میرسد، اول گریستم و بعد خندیدم. اول زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد… بهار لابد به زودی از منفذهای روی پوستم بیرون میزند. این طبعاً دیوانگی است، و مردم پیش خود چه فکر میکنند وقتی مرا دوباره با مشتهای آسمانِ ستم را شکافته میبینند؟ چشم میگذارم بر دیوارِ تاریخِ معاصر و میشمارم، ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود خون خون خون خون خون خون خون خون خون که تا مُچِ افکارم رسیده و بعد صدای پِچ پِچِ عابران که با انگشت مرا به هم نشان میدهند. پایین را نگاه میکنم، ساقههای باریکِ رهایی از پاهایم بالا میآیند، به کَمرکِشِ انقلابِ فصلها و نسلها میرسند و برگهای تازهای بر دفترِ سینهام میروید و حالا دیگر شکوفههای لعنتیِ زندگی را در دهانم حس میکنم.