14 فروردین 1399
عزیز جان! من از این درد و مرضها نمیمیرم. خوراکم مناسب است و خوابم به اندازه. هفتهای دو سه روز هم ورزش میکنم. من مُرده، تو زنده، دوای این سرفهها همان آب جوش است و بس. حالا فردا میروم محض اطمینان یک آزمایش هم میدهم. نگران این چیزها نباش، گرفتاری من جای دیگر است. تب اگر دارم از غصهٔ نبودن توست. نفسم اگر بالا نمیآید به خاطر این است که از هوای تو دورم. درختها جوانه بزنند، پرندهها بیفتند به آواز خواندن و خبری از آمدنت نباشد؟ هفتسین به هفتسین فقط جای دلتنگی عوض میشود. اول یک گوشهٔ سفره گذاشته بودمش که زیاد به چشمم نیاید. بعد نزدیک و نزدیکتر شد. حالا مثل بغض به گلویم چسبیده، و گلو دردِ من از همین است.
ما دوباره کی همدیگر را میبینیم؟ اصلاً میبینیم؟ دنیا بزرگ است و راهها دراز، دنیا کوچک است و دلها نزدیک. ممکن است یک دانه شیرینی نخودچی تو را به یاد من بیاورد و بعید نیست حافظ که میخوانی من به خاطرت بیایم. اینجا نشستن اذیتم میکند، میخواهم از این نمیدانم کجا بروم. عزیز جان! این شاید آخرین نامهٔ من باشد. بهار پشت در است. من دارم به رفتن فکر میکنم.
پ.ن. بخشی از داستان کوتاه «ملخ» از من در سایت «سایهها».