20 اسفند 1401

بهار لابُد روزی از حُلقومَم بیرون می‌زند و مرا شکوفه‌باران می‌کند. روزهای زمستان در گوشِ کوچه‌ها فریادِ آزادی و عدالت و برابری سر دادم و شب‌های یخ‌بندان بغض‌هایم را پتو پیچ کردم. هر بار که ساچمه از چشمم بیرون نکشیدم یا جای کبودی روی تنم پیدا نکردم یا دیدم هنوز بی‌ارادۀ من حقِ حیات به ریه‌هایم می‌رسد، اول گریستم و بعد خندیدم. اول زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد… بهار لابد به زودی از منفذ‌های روی پوستم بیرون می‌زند. این طبعاً دیوانگی است، و مردم پیش خود چه فکر می‌کنند وقتی مرا دوباره با مشت‌های آسمانِ ستم را شکافته می‌بینند؟ چشم می‌گذارم بر دیوارِ تاریخِ معاصر و می‌شمارم، ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود خون خون خون خون خون خون خون خون خون که تا مُچِ افکارم رسیده و بعد صدای پِچ پِچِ عابران که با انگشت مرا به هم نشان می‌دهند. پایین را نگاه می‌کنم، ساقه‌های باریکِ رهایی از پاهایم بالا می‌آیند، به کَمرکِشِ انقلابِ فصل‌ها و نسل‌ها می‌رسند و برگ‌های تازه‌ای بر دفترِ سینه‌ام می‌روید و حالا دیگر شکوفه‌های لعنتیِ زندگی را در دهانم حس می‌کنم.

دکلمۀ من از این متن را در SoundCloud گوش کنید.

30 اسفند 1399

سلام. آمده‌ام بگویم بهار رسیده است. نگاهم نمی‌کنی، نکن. جوابم را نمی‌دهی، نده. من به هر حال تو را محکم در آغوش می‌کشم. تو را نفس می‌کشم. برایت چای می‌ریزم. توت خشک می‌آورم. پنجره را باز می‌کنم که چشمت به پرنده‌ها بیفتد، بلکه حرفِ آن‌ها را قبول کنی. تو را قلمدوش می‌گیرم، از این خاکسترنشینی رهایت می‌کنم. تا علف از زیر سنگ بیرون می‌آید، دنیا به آخر نرسیده. این‌جا که دو روزِ دیگر شکوفه‌های گیلاس همه جا را صورتی می‌کنند.
خواستی گریه کنی، گریه کن. خواستی هوار بزنی، بزن. من اصلاً آمده‌ام برای همین. خواستم ببینی دست برای گرفتن داری، گوش برای شنیده شدن، شانه برای آرام گرفتن. من اگر لای دندانه‌های زمان گیر افتاده باشم، خودم را می‌رسانم پیشِ تو، قبل از آخرین تیک تاک برایت هفت‌سین می‌چینم.
چه کار داری که من چه طور هنوز زنده‌ام؟ چه جانی دارم که آمده‌ام به تو جان بدهم؟ چه کار داری به سفید شدن موهام و چروک شدن پوست صورتم؟ من این‌جام، پیشِ تو. همین بس است.

این مطلب نخستین بار در اردیبهشت 1399 در سایت «مُرور» منتشر شده است.

1399

تیتراژِ پایانیِ «مسخره‌باز» روی صفحه‌نمایش ظاهر می‌شود. موس را حرکت می‌دهد و با یک کلیک نمایش را متوقف می‌کند. ساعت دیواری، پشتِ سرش روی دیوار تِک تِک می‌کند. برمی‌گردد و به ساعت نگاه می‌کند، حدود بیست دقیقه از نیمه‌شب گذشته است. جیر‌جیرک‌ها کُنسرتِ شبانه به راه انداخته‌اند و نسیم برگ‌های سبز را زیرِ نورِ مهتاب به رقص آورده است. همسر و فرزندانش خواب هستند. یکی از بچه‌ها دستش را دورِ کمرِ همسرش انداخته و دیگری نوزادی است قنداق‌پیچ در گهواره‌ای کنار تختِ بزرگ. از روی تخت بلند می‌شود و از اتاق خواب بیرون می‌رود. کلیدِ چراغِ هال را می‌زند و اتاق روشن می‌شود. پیش می‌رود. کلید چراغِ راهرو… کلید آشپزخانه… داخلِ کتری هنوز به اندازۀ یکی دو فنجان قهوه مانده است. کلیدِ قهوه‌سازِ برقی… در روشناییِ خانه به اتاق خواب برمی‌گردد. نوزاد آرام درون گهواره است. کودکِ خُردسال حالا طاق‌باز و با دهانِ گشوده روی تختِ بزرگ دراز کشیده است و همسرش به پَهلو. [تِک تِک] عقربۀ ثانیه‌شمارِ ساعت در حرکت است. رقصِ برگ‌ها شدید‌تر شده است. سرش را می‌خاراند. هدفون را روی گوش‌هایش می‌گذارد. صفحه‌نمایش روشن می‌شود. فیلم را به ابتدا برگردانده و شروع به تماشا می‌کند… چشم‌هایش کمی سرخ شده است. تیتراژِ پایانیِ فیلم دوباره ظاهر می‌شود. [کلیک] نمایش متوقف می‌شود. [تِک تِک] ساعت دو بامداد است. برنامۀ Word را باز می‌کند و بلافاصله مشغول تایپ کردن می‌شود.

من منتقدِ سینما هستم. یعنی خیال دارم بشم. یکی دو تا دورۀ نقد فیلم شرکت کردم. استادهام معمولاً از نوشتههام ناراضی بودن، ولی همسرم همیشه تشویقم میکرد و بهم میگفت که مطالبم شاهکارن. به نظرِ خودم طبیعیه که استادِ آدم از کارش تعریف نکنه. یعنی آدمها معمولاً این طوری هستن که دلشون نمیخواد دیگران رو از خودشون بالاتر ببینن، مخصوصاً اگه این دیگران یه موقعی هنرجوی اونها بوده باشن. من روی فیلمهایی که به نظرم حرفی برای گفتن داشته باشن مطلب مینویسم و برای مجلههای معتبرِ سینمایی میفرستم. تا حالا کاری ازم چاپ نشده، ولی فکر میکنم با این کار جدیدی که میخوام بنویسم حتماً طلسم رو میشکـ

همین لحظه، گربه‌ای که در حالِ عبور از میانِ گلدان، تابلوی عکسِ خانوادگیِ چهار‌نفره و چند کتابِ روی طاقچه است، گلدان را روی زمین می‌اندازد. با صدای شکستن همه با شوک از جا می‌پرند. گربه هم در حالی که دمش پُف کرده از اتاق خواب بیرون می‌دود. گربه با فاصله، به اتاق خواب و رفت و آمدِ پاها نگاه می‌کند. صداهای محوی می‌شنود. او بیرون می‌آید و با جارو و خاک‌انداز به اتاق برمی‌گردد. دوباره بیرون می‌آید و این بار به آشپزخانه می‌رود. قهوه‌سازِ برقی را که خاموش شده بود دوباره روشن کرده و به اتاق خواب باز می‌گردد. داخلِ اتاق اوضاع آرام‌تر شده است. ساعت حدود دو و ربع است. همسر و کودکِ خردسالش خوابیده‌اند. در اتاق گهواره‌ای نیست. روی تخت می‌نشیند و لپ‌تاپ را روی پاهایش می‌گذارد.

ـنم. نقدِ جدیدم مربوط به فیلمِ «مسخرهباز» است. فیلمی که معتقدم از نظر تکنیکی و به کار گیریِ  ابزارِ سینما در بین فیلمهای ایرانی که تا به حال ساخته شده، کاملترین نمونه است. فیلم نماهایی از برخی آثارِ مشهور و محبوب ایران و جهان رو حول یک داستانِ مهیج پیشِ روی مخاطب قرار داده. داستانی که بدون شک میتونست در اجرایی غیرِ آوانگارد هم تبدیل به فیلمی قابل قبول بشه، ولی خوشبختانه دست مایۀ اثری جسورانه شد تا قدمی رو به جلو در سینمای ایران برداشته شده باشه. به نظر میرسه مخاطب با یک راوی و یک زاویه دید سر و کار نداره. اون طور که از «دانش» (یکی از شخصیتهای داستان) میشنویم، ما داریم فیلم او رو میبینیم، ولی طبعاً ما داریم فیلم سازندۀ اثر رو هم میبینیم. درسته که «دانش» میخواد یه چیزایی به ما بگه، ولی سازندۀ اثر میخواد که ما چیزای بیشتری بدوینم. در این بین ممکنه گاهی مرزِ بین راویها کمرنگ بشه.

[تِک تِک] صدای ساعت از سرِ شب تو گوشمه. تمرکزم رو به هم می‌ریزه. من واقعاً این فیلم رو دوست داشتم. نمی‌خوام فقط یه چیزی بنویسم که بفرستم به مجله. فکر می‌کنم مهمه که دربارۀ این فیلم و ظرافت‌هایی که داره صحبت کنم… نوشتن تو شب خیلی راحت‌تر از روزه. این سکوتی که تو شب هست، آرامشی که به آدم می‌ده… [تِک تِک] اگه صدای این ساعت بذاره!

بلند می‌شود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. برگ‌ها آرام می‌رقصند. دوباره به تخت نگاه می‌کند که همسرش به تنهایی روی آن خوابیده است. لپ‌تاپ را برداشته و به آشپزخانه می‌رود. یکی از کابینت‌ها را باز می‌کند، پاکت سیگار، فندک و زیرسیگاری را بیرون می‌آورد. گربه روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه خوابیده است. پنجرۀ آشپزخانه را باز می‌کند و روی صندلی کنار آن می‌نشیند. سیگاری از پاکت در آورده، آتش می‌زند. زیرسیگاری و پاکت سیگار را روی دستۀ صندلی و لپ‌تاپ را روی پاهایش می‌گذارد.

شخصیتپردازیِ نقشها به میزان تاثیرگذاریشون در داستان به اندازه انجام شده. بخش قابل توجه و کلیترِ اون در ابتدای فیلم اتفاق میافته، یکی از بخشهایی که اهمیت تدوین در این فیلم رو به رخ میکشه. به نظر میرسه که هر سه شخصیتِ محوریِ فیلم با نوعی وسواس درگیر هستن که احتمالاً ریشهیابی روانشناسانۀ اون ما رو به یه جایی در گذشتۀ این افراد میرسونه. به ویژه «دانش» در حال دست و پنجه نرم کردن با یه چالش روحیه که مربوط به دورانِ کودکیشه. درخشانترین نمای فیلم، شاید جایه که او داره بخش دیگهای از کودکیش رو روایت میکنه در حالی که مشغول شستن هیستریکِ موی یه مشتریه. ما، در کنارِ دوربین، و در کنارِ کودکیِ «دانش»، زیرِ قطرههایی که معلوم نیست از شیرِ آب میچکن یا از سرِ مشتری یا از چشمهای «دانش»، این صحنه رو تماشا میکنیم. البته نکتهای که در شناختِ ما از «دانش» ناقص مونده اینه که عشق او به بازیگری از کجا سرچشمه گرفته.   

[تِق] قهوه‌ساز خاموش می‌شود. بلند می‌شود و لپ‌تاپ را روی صندلی می‌گذارد. به سمتِ دیگرِ آشپزخانه می‌رود و قهوه‌ساز را روشن می‌کند. برمی‌گردد و در میانۀ راه دستِ نوازشی بر پشتِ گربه می‌کشد. لپ‌تاپ را برداشته، روی صندلی می‌نشیند و مشغول نوشتن می‌شود.

بازیها در این فیلم بسیار دقیستلشیشش

با صدای نسبتاً بلندی عطسه می‌کند. دماغش را چند بار با دست می‌مالد. گربه چشمش را باز کرده، ولی در جای خود لمیده است.

… دقیستلشیشش دقیق و حساب شده است. به خصوص حرکتها در مواردی به وضوح از جنس بازی در تئاتره و همراه با بزرگنمایی. هر چند جنس متفاوتی از بازی که مثلاً در نماهای بسته از بازیگران شاهد هستیم نشون میده که تکنیکهای متفاوت بازیگری بر حسب نیاز به کار گرفته شده. گر چه شاید بازیِ قابل تحسینِ بابک حمیدیان بیشتر به چشم بیاد (چرا که به خوبی از فضایی که نقشِ «شاپور» در فیلم داره استفاده کرده)، اما نمونهای که من رو بیشتر تحت تاثیر قرار داد جاییه که رضا کیانیان بعد از استنطاقِ سه آرایشگر و بیان عبارات وام گرفته شده از «هزاردستان» چند جملۀ ساده با مضامینی مشابه رو با تغییراتی ظریف در لحن و میمیکِ صورت چنان ادا میکنه که علیرغم کوتاه بودنِ زمانِ اجرا بُردی همترازِ نماهای دیگۀ فیلم داره.

«مسخره‌باز» حتماً فیلمیه که می‌تونه با مخاطبِ بین‌المللیِ فیلم‌بین ارتباط برقرار کنه. داستانِ پُر از موی (Hairy Tale و نه Fairy Tale) «مسخره‌باز» اگر چه وابسته به ارجاعاتی که درش اومده نیست، ولی قطعاً از این ارجاعات (چه در تصویر و چه در موسیقی) برای جذاب‌تر شدن فیلم استفاده کرده. انتهای فیلم کمی از این ارجاعات اشباع می‌شه، و حتی در بعضی لحظه‌ها سایۀ سنگین موسیقی تمام صحنه رو پُر می‌کنه بدون این که، از دید نگارندۀ این متن، نیازِ مشخصی برای این کار وجود داشته باشه.

به صفحۀ نمایشگر زُل زده است. گربه دو دستش را روی چشم‌هایش گذاشته، تنش را کشیده و غرق در خواب است. چشم‌های او هنوز به نمایشگر خیره است. از جا بلند می‌شود و لپ‌تاپ را روی میزِ آشپزخانه می‌گذارد. پنجره را می‌بندد. آسمان کمی روشن‌تر شده است. کلیدِ چراغِ آشپزخانه را می‌زند و آن را خاموش می‌کند. کلیدِ چراغِ راهرو… کلیدِ هال… وارد اتاق خواب می‌شود. از روی طاقچه عکسِ خانوادگی را برمی‌دارد. همسرش و دو فرزندش در کنار او دیده می‌شوند. خود را روی تخت می‌اندازد و درحالی که قاب عکس را در آغوش دارد به آرامی از این سو به آن سوی تخت غلت می‌زند.

دکلمۀ من از این متن را در SoundCloud گوش کنید.

14 فروردین 1399

عزیز جان! من از این درد و مرض‌ها نمی‌میرم. خوراکم مناسب است و خوابم به اندازه. هفته‌ای دو سه روز هم ورزش می‌کنم. من مُرده، تو زنده، دوای این سرفه‌ها همان آب جوش است و بس. حالا فردا می‌روم محض اطمینان یک آزمایش هم می‌دهم. نگران این چیزها نباش، گرفتاری من جای دیگر است. تب اگر دارم از غصهٔ نبودن توست. نفسم اگر بالا نمی‌آید به خاطر این است که از هوای تو دورم. درخت‌ها جوانه بزنند، پرنده‌ها بیفتند به آواز خواندن و خبری از آمدنت نباشد؟ هفت‌سین به هفت‌سین فقط جای دلتنگی عوض می‌شود. اول یک گوشهٔ سفره گذاشته بودمش که زیاد به چشمم نیاید. بعد نزدیک و نزدیک‌تر شد. حالا مثل بغض به گلویم چسبیده، و گلو دردِ من از همین است.
ما دوباره کی همدیگر را می‌بینیم؟ اصلاً می‌بینیم؟ دنیا بزرگ است و راه‌ها دراز، دنیا کوچک است و دل‌ها نزدیک. ممکن است یک دانه شیرینی نخودچی تو را به یاد من بیاورد و بعید نیست حافظ که می‌خوانی من به خاطرت بیایم. اینجا نشستن اذیتم می‌کند، می‌خواهم از این نمی‌دانم کجا بروم. عزیز جان! این شاید آخرین نامهٔ من باشد. بهار پشت در است. من دارم به رفتن فکر می‌کنم.

پ.ن. بخشی از داستان کوتاه «ملخ» از من در سایت «سایه‌ها».