این مطلب نخستین بار در اردیبهشت 1402 در سایت «سینما چشم» منتشر شده است.

16 اردیبهشت 1402

«سر زدم بهت» (I Came By) سومین فیلم بلند «بابک انوری» و اثری قابل توجه در گونۀ دلهره‌آورِ اجتماعی (social thriller) است. این برندۀ جایزۀ BAFTA که پیش از این توانایی‌های تکنیکی و جسارت خود در انتخاب موضوع را در دو فیلم ترسناکِ روانشناختی (psychological horror) «زیرِ سایه» (Under the Shadow) و «زخم‌ها» (Wounds) نشان داده بود، این بار نیز به سراغِ مسئله‌ای حساس و چالشی رفته است. «سر زدم بهت» تقابل یک ضد قهرمانِ جانی و چندین خُرده قهرمان را در بستر جامعۀ انگلستان روایت می‌کند، در عین حال درون‌مایۀ اثر فراتر از یک قصۀ معمایی-پلیسی رفته و به خطرِ بازتولیدِ خشونتِ بی‌رحمانه‌ای اشاره می‌کند که می‌تواند میراثِ یک فرهنگِ استعماری-ملی‌گرا باشد.

فیلم با اولین کُنِشِ اولین قهرمان‌های آن آغاز می‌شود. Toby (با بازی George MacKay) و Jay (با بازی Percelle Ascott) دو جوانِ هنرمندِ «گرافیتی» هستند که هُنرِ خود را نه در خیابان، که بر روی دیوارِ خانۀ افراد ثروتمندِ فاسد و وابستگانِ حلقۀ قدرتِ مُسلط (The Establishment) اجرا می‌کنند. در آستانۀ پروژۀ جدید، Jay به دلایلی که می‌توان آن را بخشی از «روزمرگیِ زندگی» نامید، اعلام می‌کند که دیگر حاضر نیست دزدکی وارد خانۀ این افراد شود و خطر دستگیری را بپذیرد. Jay تصمیم گرفته است که یک زندگی «عادی» داشته باشد. در نتیجه Toby باید به تنهایی به سراغ هدف بعدی یعنی Hector Blake (با بازی Hugh Bonneville) برود. Hector قاضیِ سابق دیوانِ عالیِ دادگستری و بخشی از حلقۀ «نُخبگانِ» (Elites) بریتانیا است. افزون بر موقعیت اجتماعی والایی که از آن برخوردار است، موضع‌گیری‌هایش در حمایت از مهاجران چنان تصویری از او در عرصۀ عمومی ساخته که نشریات عنوان «مقدس» را برایش به کار برده‌اند. Toby اما این‌ها را یک بازیِ رسانه‌ای برای انحراف افکار عمومی می‌داند. او در تحقیقات خود متوجه شده است که خانوادۀ Hector از حامیان و فعالانِ دورۀ استعمار بوده‌اند و پدرش از منتقدانِ شناخته شدۀ «استعمار زُدایی» (دوره‌ای که پس از پایان جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود) به شمار می‌رفته است. به این ترتیب نخستین تقابل یکی از قهرمان‌های داستان با Hector رقم می‌خورد. ما و Toby در زیرزمین خانۀ Hector به رازِ کثیفِ زندگی قاضیِ مقدس پی می‌بریم. رازی که ریشه در تنفر Hector از مهاجران دارد و با خشونتی وحشیانه بروز می‌کند. در ادامۀ فیلم، قهرمان‌های داستان از Toby، تا مادرش (با بازی Kelly Macdonald) تا ماموران پلیس و حتی Jay به اشکال مختلف و با انگیزه‌های گوناگون به مصاف Hector می‌روند.

استفاده از گونۀ وحشت و دلهره‌آور در پرداختِ داستان‌هایی با درون‌مایۀ نقدِ نژادگرایی (Racism) و بیگانه‌هراسی (Xenophobia) در سینما مسبوق به سابقه است. شاید یکی از با کیفیت‌ترین نمونه‌های آن در سال‌های اخیر فیلم «برو بیرون» (Get Out) ساختۀ Jordan Peele باشد که قصۀ آن از تبعیضِ نژادیِ ریشه‌دار علیه جامعۀ آمریکایی-آفریقایی سرچشمه می‌گیرد. وقایع «سر زدم بهت» اما در لندن رخ می‌دهند، شهری که روزی مرکزِ دولتی بود که بر یک چهارم از خشکی‌های زمین و یک پنجم از جمعیتِ ساکنانِ آن حکومت می‌کرد. حکومتی که به بیان Caroline Elkins، برندۀ جایزۀ Pulitzer، استاد تاریخ در دانشگاه Harvard و پژوهشگر مطالعات آفریقا، جستجوی خود از گوشه گوشۀ دنیا برای دستیابی به منابع بیشتر و حفظ آن را، در غالبِ بسط خیرخواهانۀ ایدئولوژی نظام لیبرال در شکلی «ایده‌آلیستی» فراتر از مرزهای انگلستان توضیح می‌داد. امپراتوری بریتانیا در اجرای این ایده نه تنها نگاهی قیم‌مآبانه داشت بلکه از اعمال خشونت نیز پرهیز نمی‌کرد! از جمله فجایعی که امپراتوری در مستعمره‌های خود رقم زده است می‌توان به کشتار معترضان در خلیج Morant در جامائیکا (1865)، محبوس کردن یک ششم جمعیت مردم Boer در اردوگاه‌های کم ظرفیت، در جریان جنگ دوم Boer، که منجر به مرگ هزاران نفر از آنان شد (1902-1899)، کشتار معترضان در باغ Jallianwala در Amritsar هند (1919)، کوچ اجباری و محبوس کردن صدها هزار تن در اردوگاه‌های دسته جمعی و قتل و شکنجۀ غیرنظامیان در جریانِ «شرایط اضطراری» در شبه‌جزیرۀ مالایا (جنگ‌های استقلال) مربوط به رویارویی نظامی با جنگجویان کمونیست ارتش آزادی بخش مالزی (1960-1948) و شکنجه و تجاوز به هزاران نفر از افراد عمدتاً غیر نظامی محبوس در اردوگاه‌های دسته جمعی طیِ درگیری‌های ارتش بریتانیا با ارتش آزادی بخش کنیا (معروف به Mau Mau) (1960-1951) اشاره کرد. اگر چه نظام حاکم بریتانیا به طور روش‌مند بخشی از مدارک مربوط به جرائم دولتی در دورۀ استعماری را از بین برده بود و بخش بزرگی از مدارک را نیز تا حدود ده سال پیش (2012) در آرشیو مخفی نگهداری می‌کرد، اما ابعاد این بدرفتاری‌ها چنان وسیع بوده که دست‌کم از پایان جنگ جهانی دوم تا امروز به تدریج به آن پرداخته شده است. جامعۀ بریتانیا، مستقیم یا غیر مستقیم، تحت تاثیر این شیوۀ رفتاری تاریخی حکومت بوده است. فرهنگِ از بالا به پایین و خشن حکومت نسبت به «دیگری» در مستعمره‌های آن، با فرهنگِ «دیگر هراسی» درون مرزهای بریتانیا همخوانی دارد و مصداق آن می‌تواند درگیری‌های نژادی متعدد بین شهروندان سفید‌پوست و ساکنین غیرسفیدپوستِ مهاجر (عمدتاً از مستعمره‌ها به بریتانیا) مصادف با سال‌های پس از پایان جنگ‌های جهانی اول و دوم باشد. اگر چه این درگیری‌ها در بستر شرایط سخت اقتصادی سال‌های پس از جنگ رخ می‌داد، اما نمی‌توان از تاثیرات «سیاسی» اعمال شده از جانب نخبگانِ صاحب قدرت به تودۀ جامعه، در شکل‌گیری این خشونت‌ها غافل بود. David Edgerton، استاد تاریخ مدرن بریتانیا در کالج King لندن، در مقاله‌ای در Guardian توضیح می‌دهد که به اعتقاد او رفتارهای اجتماعی با ریشۀ نژادگرایانه در جامعۀ بریتانیا صرفاً با ارجاع به تاریخ استعماری کشور قابل توضیح نیست. وی به نقش سیاست‌ورزی‌های راست و ملی‌گرایانه، به ویژه از دهۀ 1940 و هم‌زمان با افول نسبی سلطۀ نظامی و اقتصادی بریتانیا در جهان اشاره می‌کند. شیوه‌هایی که به اعتقاد او تا امروز ادامه پیدا کرده و ردِ آن در تحولاتی چون اعمال قوانین سخت‌گیرانه در برابر مهاجران و جریاناتی چون Brexit به چشم می‌خورد. اگر چه بر اساس نتایج نظرسنجی موسسۀ YouGov در سال 2016 عمده شهروندان بریتانیا به تاریخ استعماری آن افتخار می‌کنند، بخش آگاه و پیشروی جامعه نیز نشان داده است که در برابر بی‌عدالتی‌های اجتماعی سکوت نمی‌کند. «سر زدم بهت» شاید انعکاس صدای جوانانی را با خود دارد که در تظاهرات Black Lives Matter در لندن در سال 2020 روی پایۀ مجسمۀ Churchill رو به روی ساختمان مجلس با اِسپری رنگ نوشتند «نژاد پرست بود» و آن‌ها که در شهر بریستول مجسمۀ Edward Colston، از تاجران فعال در خرید و فروش «بَرده» در قرن هفده و هجده میلادی را پایین کشیدند.

اهمیت سومین فیلم انوری نه فقط به درون‌مایۀ آن ، بلکه به پرداخت هنرمندانه و ساخت تکنیکی اثر نیز باز می‌گردد. تسلط فیلم ساز در ایجاد تعلیق و زمان‌بندی مناسب پیش از اعمال ضربه (که بعضاً با غافلگیری برای مخاطب همراه است) ستودنی است. کارگردان توجه ویژه‌ای به جزئیات در نماهای فیلم دارد و به خوبی از آن‌ها در ایجاد تعلیق و همچنین شخصیت پردازی (خصوصاً در مورد Hector Blake) بهره برده است. پنکۀ کوچکی که به چراغ رومیزی می‌خورد و در نهایت آن را روی زمین می‌اندازد، قاضیِ پشت‌‌میز‌نشینی که اگر چه پا به سن گذاشته، بر خلاف دوست پلیسِ خود در بازی اسکواش از نفس نمی‌افتد، انتخاب قسمت هفتم از فصل سومِ سریال Rick and Morty (قسمتی که جوامع مدرن و تسلط «سیستم»‌ بر افراد را به تصویر می‌کشد) به عنوان برنامۀ تلویزیونی که Hector هنگام صرف غذا در خانه تماشا می‌کند، کنترلِ (remote) تلویزیون در خانۀ Toby و آن چه ممکن است نمایندگی کند، انتخاب چوبِ کریکِت (Cricket bat) به عنوان ابزارِ اصلیِ اعمال خشونت، برچسبِ محصول (product label) زیرِ یکی از ظروف سُفالی در زیرزمینِ خانۀ Hector و شکسته شدن شیشۀ قاب عکس کودکیِ Hector در یکی از نماهای پایانی برخی از ظرائف به کار رفته در اجرا هستند. تعدد «قهرمان»ها در داستان از طرفی یکی از مزیت‌های آن به شمار می‌رود چرا که می‌تواند تاکیدی باشد بر ضرورتِ تلاشِ جمعی برای دفعِ «شَرِ اجتماعی»، اما از سوی دیگر سازندۀ اثر را در پرداخت به گذشته و حالِ تک تک آن‌ها با چالش رو به رو کرده است. به نظر می‌رسد ناشناخته ماندن زوایای وجودی آن‌ها برای مخاطب، در برابر درکِ کامل‌تری که از ویژگی‌های عاطفی و مادی «قاضی» پیدا می‌کنند، در عمل می‌تواند برخی از کنش‌های قهرمان‌های داستان را کم اثر یا سطحی جلوه دهد و بیننده را سخت‌تر با خود همراه کند. یکی از تفاوت‌های «سر زدم بهت» با دو فیلم قبلیِ انوری این است که در آن تمام وقایع در محیط واقعی در جریان است، در حالی که در دو فیلم قبلی بخشی از داستان در فضای ذهنی شخصیت‌ها رخ می‌دهند. به این معنا، دست سازنده در فضای واقع‌گرایِ «سر زدم بهت» برای فاصله گرفتن از منطق روایی داستان نسبت به دو فیلم پیشین بسته‌تر است. فیلم در ایجاد پیوند بین برخی از فصول خود با ضعف نسبی مواجه است و در مورادی این حس منتقل می‌شود که دستی خارج از فیلم تکۀ گمشدۀ پازل را وارد داستان می‌کند. تغییرات زمانی در سراسر فیلم گُنگ است و پَرِش‌های زمانی می‌تواند بیننده را دچار سردرگمی کند. پایان‌بندی فیلم شاید از ضعیف‌ترین بخش‌های آن باشد. فصلی که با سرعتی بالا به سمت نتیجه‌گیری کلیشه‌ای می‌رود، آن هم در فیلمی که در بخش عمدۀ خود از کلیشه‌ها دوری کرده است. چند نمای پایانی از نظر کیفیت سنخیتی با باقی فیلم ندارند و به نوعی عُقده‌گشاییِ تحمیل شده از خارج از اثر نسبت به Hector Blake تبدیل شده‌اند.

کارنامۀ فیلم‌سازیِ انوری از مستند کوتاه «دو با دو» تا امروز در برگیرندۀ آثاری با دغدغۀ اجتماعی با سبکِ روایتی همراه با مخاطب روز و با کیفیتی قابل قبول بوده است. او که آثارش توجه منتقدان بین‌المللی را به خود جلب کرده، در سومین تجربۀ کارگردانیِ یک فیلم بلند جسورتر از قبل و با صدایی بلندتر به بیان افکارش پرداخته است. «سر زدم بهت» که‌فیلم نامۀ آن پنج سال پیش از ساختِ فیلم جایزۀ NHK را در جشنوارۀ فیلم Sundance (جایزه‌ای که به پروژۀ آیندۀ یک فیلم‌ساز تعلق می‌گیرد) از آن خود کرده بود، به مخاطب خود یادآوری می‌کند که اعتمادِ «بی‌قید و شرط» به ساز و کارهای رسمی و تثبیت شده الزاماً یک زندگی عادی را، حتی در سطح فردی، تضمین نمی‌کند. چشم بستن به روی آسیب‌های اجتماعی که «دیگران» با آن دست به گریبان‌اند الزاماً به معنای ایجاد حاشیۀ امنیت فردی نیست و شَر اگر باقی باشد، دیر یا زود، درِ خانۀ تک تک ما را به صدا در خواهد آورد.

منابع و مطالعۀ بیشتر:

  1. Osborne, S. (2016),  5 of the worst atrocities carried out by the British Empire, Independent, https://www.independent.co.uk/news/uk/home-news/worst-atrocities-british-empire-amritsar-boer-war-concentration-camp-mau-mau-a6821756.html
  2. Vintage Books (2022), Legacy of Violence by Caroline Elkins, Youtube (online interview), https://youtu.be/O19wvq2cXqg
  3. Forman, A. (2022), Racism, Colonialism, and Britain’s Legacy of Violence, Harvard Business School, https://hbswk.hbs.edu/item/racism-colonialism-and-britains-legacy-of-violence
  4. Connolly, J. (2023), Re-Reading Morant Bay: Protest, Inquiry, and Colonial Rule, Cambridge University Press, Law and History Review, doi:10.1017/S0738248022000578, https://www.cambridge.org/core/journals/law-and-history-review/article/rereading-morant-bay-protest-inquiry-and-colonial-rule/8EF2A2E67182DAE4E752F62C370194EF#.ZDwOBVYEyQY.link
  5. National Army Museum (UK), Malayan Emergencyhttps://www.nam.ac.uk/explore/malayan-emergency
  6. Cobain, I, Bowcott, O, Norton-Taylor, R. (2012), Britain destroyed records of colonial crimes, The Guardian, https://www.theguardian.com/uk/2012/apr/18/britain-destroyed-records-colonial-crimes?newsfeed=true
  7. Edgerton, D. (2020), Britain’s persistent racism cannot simply be explained by its imperial history, The Guardian, https://www.theguardian.com/commentisfree/2020/jun/24/britain-persistent-racism-imperial-history
  8. Toye, R. (2020), Yes, Churchill was a racist. It’s time to break free of his ‘great white men’ view of history, CNN, https://edition.cnn.com/2020/06/10/opinions/churchill-racist-great-white-men-view-toye-opinion/index.html
  9. Stone, J. (2016), British people are proud of colonialism and the British Empire, poll finds, Independenthttps://www.independent.co.uk/news/uk/politics/british-people-are-proud-of-colonialism-and-the-british-empire-poll-finds-a6821206.html#commentsDiv
  10. Monbiot, G. (2012), Deny the British empire’s crimes? No, we ignore them, The Guardian, https://www.theguardian.com/commentisfree/2012/apr/23/british-empire-crimes-ignore-atrocities
  11. Social Mobility Commission (UK) (2019), Elitism in Britain, 2019 – A report which highlights that Britain’s most influential people are more likely to have attended private schools, GOV.UK, https://www.gov.uk/government/news/elitism-in-britain-2019#:~:text=A%20report%20which%20highlights%20that,to%20have%20attended%20private%20schools.&text=Britain’s%20most%20influential%20people%20are%20over%205%20times%20more%20likely,school%20than%20the%20general%20population
  12. Elkins, C. (2022), Britain Can No Longer Hide Behind the Myth That Its Empire Was Benign, TIME, https://time.com/6163892/britain-empire-myth/
  13. The National Archives (UK), 1919 race riots – How significant a factor was race in the riots of 1919?https://www.nationalarchives.gov.uk/education/resources/1919-race-riots/#:~:text=The%201919%20riots%20were%20one,minority%20ethnic%20communities%20in%20Britain
  14. Earle, S. (2018), Rivers of Blood:” The Legacy of a Speech That Divided Britain, The Atlantic, https://www.theatlantic.com/international/archive/2018/04/enoch-powell-rivers-of-blood/558344

20 اسفند 1401

بهار لابُد روزی از حُلقومَم بیرون می‌زند و مرا شکوفه‌باران می‌کند. روزهای زمستان در گوشِ کوچه‌ها فریادِ آزادی و عدالت و برابری سر دادم و شب‌های یخ‌بندان بغض‌هایم را پتو پیچ کردم. هر بار که ساچمه از چشمم بیرون نکشیدم یا جای کبودی روی تنم پیدا نکردم یا دیدم هنوز بی‌ارادۀ من حقِ حیات به ریه‌هایم می‌رسد، اول گریستم و بعد خندیدم. اول زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد زمستان بود و بعد… بهار لابد به زودی از منفذ‌های روی پوستم بیرون می‌زند. این طبعاً دیوانگی است، و مردم پیش خود چه فکر می‌کنند وقتی مرا دوباره با مشت‌های آسمانِ ستم را شکافته می‌بینند؟ چشم می‌گذارم بر دیوارِ تاریخِ معاصر و می‌شمارم، ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود خون خون خون خون خون خون خون خون خون که تا مُچِ افکارم رسیده و بعد صدای پِچ پِچِ عابران که با انگشت مرا به هم نشان می‌دهند. پایین را نگاه می‌کنم، ساقه‌های باریکِ رهایی از پاهایم بالا می‌آیند، به کَمرکِشِ انقلابِ فصل‌ها و نسل‌ها می‌رسند و برگ‌های تازه‌ای بر دفترِ سینه‌ام می‌روید و حالا دیگر شکوفه‌های لعنتیِ زندگی را در دهانم حس می‌کنم.

5 آذر 1401

«آزادی» و «عدالت»، برای من و برای دیگران، «برابری». احتمالا درک ما از این عبارات و الویت‌های ما از میان این مفاهیم در این که مسئلۀ ایران را چگونه توضیح می‌دهیم تاثیرگذار است. ما با همان چشم‌ها که دنیا را می‌بینند به ایران نگاه می‌کنیم، و مبانی توضیح ما از جهان همان مبانی توضیح ما از مسئلۀ ایران است. پندار «ما» از «دیگران» در سالن سینما بر همان پایه‌ها شکل گرفته است که «قضاوت» ما از نسبتِ مرکز و پیرامون در ایران. ما محصول تجربۀ زیستۀ خویش هستیم. این روزهای سخت و تلخ فرصتی است برای شناخت خود. برای مقایسۀ هر موضع و عمل موافق و مخالفی که نسبت به آنچه دربارۀ ایران در جریان است داریم، با اندیشه و رفتار خود نسبت به آن چه در جهان می‌گذرد، یا با قضاوت و برخورد خود نسبت به همسایگان‌مان در محل زندگی خود. این مقایسه به تک تک ما فرصت می‌دهد تا میزان صداقت خویش را نسبت به خود و نسبت به دیگران بسنجیم. آن چه هستیم و آن چه می‌شویم، جامعۀ ما را خواهد ساخت، خوب یا بد.

دکلمۀ من از این متن را در SoundCloud گوش کنید.

30 اسفند 1399

سلام. آمده‌ام بگویم بهار رسیده است. نگاهم نمی‌کنی، نکن. جوابم را نمی‌دهی، نده. من به هر حال تو را محکم در آغوش می‌کشم. تو را نفس می‌کشم. برایت چای می‌ریزم. توت خشک می‌آورم. پنجره را باز می‌کنم که چشمت به پرنده‌ها بیفتد، بلکه حرفِ آن‌ها را قبول کنی. تو را قلمدوش می‌گیرم، از این خاکسترنشینی رهایت می‌کنم. تا علف از زیر سنگ بیرون می‌آید، دنیا به آخر نرسیده. این‌جا که دو روزِ دیگر شکوفه‌های گیلاس همه جا را صورتی می‌کنند.
خواستی گریه کنی، گریه کن. خواستی هوار بزنی، بزن. من اصلاً آمده‌ام برای همین. خواستم ببینی دست برای گرفتن داری، گوش برای شنیده شدن، شانه برای آرام گرفتن. من اگر لای دندانه‌های زمان گیر افتاده باشم، خودم را می‌رسانم پیشِ تو، قبل از آخرین تیک تاک برایت هفت‌سین می‌چینم.
چه کار داری که من چه طور هنوز زنده‌ام؟ چه جانی دارم که آمده‌ام به تو جان بدهم؟ چه کار داری به سفید شدن موهام و چروک شدن پوست صورتم؟ من این‌جام، پیشِ تو. همین بس است.

این مطلب نخستین بار در اردیبهشت 1399 در سایت «مُرور» منتشر شده است.

1399

تیتراژِ پایانیِ «مسخره‌باز» روی صفحه‌نمایش ظاهر می‌شود. موس را حرکت می‌دهد و با یک کلیک نمایش را متوقف می‌کند. ساعت دیواری، پشتِ سرش روی دیوار تِک تِک می‌کند. برمی‌گردد و به ساعت نگاه می‌کند، حدود بیست دقیقه از نیمه‌شب گذشته است. جیر‌جیرک‌ها کُنسرتِ شبانه به راه انداخته‌اند و نسیم برگ‌های سبز را زیرِ نورِ مهتاب به رقص آورده است. همسر و فرزندانش خواب هستند. یکی از بچه‌ها دستش را دورِ کمرِ همسرش انداخته و دیگری نوزادی است قنداق‌پیچ در گهواره‌ای کنار تختِ بزرگ. از روی تخت بلند می‌شود و از اتاق خواب بیرون می‌رود. کلیدِ چراغِ هال را می‌زند و اتاق روشن می‌شود. پیش می‌رود. کلید چراغِ راهرو… کلید آشپزخانه… داخلِ کتری هنوز به اندازۀ یکی دو فنجان قهوه مانده است. کلیدِ قهوه‌سازِ برقی… در روشناییِ خانه به اتاق خواب برمی‌گردد. نوزاد آرام درون گهواره است. کودکِ خُردسال حالا طاق‌باز و با دهانِ گشوده روی تختِ بزرگ دراز کشیده است و همسرش به پَهلو. [تِک تِک] عقربۀ ثانیه‌شمارِ ساعت در حرکت است. رقصِ برگ‌ها شدید‌تر شده است. سرش را می‌خاراند. هدفون را روی گوش‌هایش می‌گذارد. صفحه‌نمایش روشن می‌شود. فیلم را به ابتدا برگردانده و شروع به تماشا می‌کند… چشم‌هایش کمی سرخ شده است. تیتراژِ پایانیِ فیلم دوباره ظاهر می‌شود. [کلیک] نمایش متوقف می‌شود. [تِک تِک] ساعت دو بامداد است. برنامۀ Word را باز می‌کند و بلافاصله مشغول تایپ کردن می‌شود.

من منتقدِ سینما هستم. یعنی خیال دارم بشم. یکی دو تا دورۀ نقد فیلم شرکت کردم. استادهام معمولاً از نوشتههام ناراضی بودن، ولی همسرم همیشه تشویقم میکرد و بهم میگفت که مطالبم شاهکارن. به نظرِ خودم طبیعیه که استادِ آدم از کارش تعریف نکنه. یعنی آدمها معمولاً این طوری هستن که دلشون نمیخواد دیگران رو از خودشون بالاتر ببینن، مخصوصاً اگه این دیگران یه موقعی هنرجوی اونها بوده باشن. من روی فیلمهایی که به نظرم حرفی برای گفتن داشته باشن مطلب مینویسم و برای مجلههای معتبرِ سینمایی میفرستم. تا حالا کاری ازم چاپ نشده، ولی فکر میکنم با این کار جدیدی که میخوام بنویسم حتماً طلسم رو میشکـ

همین لحظه، گربه‌ای که در حالِ عبور از میانِ گلدان، تابلوی عکسِ خانوادگیِ چهار‌نفره و چند کتابِ روی طاقچه است، گلدان را روی زمین می‌اندازد. با صدای شکستن همه با شوک از جا می‌پرند. گربه هم در حالی که دمش پُف کرده از اتاق خواب بیرون می‌دود. گربه با فاصله، به اتاق خواب و رفت و آمدِ پاها نگاه می‌کند. صداهای محوی می‌شنود. او بیرون می‌آید و با جارو و خاک‌انداز به اتاق برمی‌گردد. دوباره بیرون می‌آید و این بار به آشپزخانه می‌رود. قهوه‌سازِ برقی را که خاموش شده بود دوباره روشن کرده و به اتاق خواب باز می‌گردد. داخلِ اتاق اوضاع آرام‌تر شده است. ساعت حدود دو و ربع است. همسر و کودکِ خردسالش خوابیده‌اند. در اتاق گهواره‌ای نیست. روی تخت می‌نشیند و لپ‌تاپ را روی پاهایش می‌گذارد.

ـنم. نقدِ جدیدم مربوط به فیلمِ «مسخرهباز» است. فیلمی که معتقدم از نظر تکنیکی و به کار گیریِ  ابزارِ سینما در بین فیلمهای ایرانی که تا به حال ساخته شده، کاملترین نمونه است. فیلم نماهایی از برخی آثارِ مشهور و محبوب ایران و جهان رو حول یک داستانِ مهیج پیشِ روی مخاطب قرار داده. داستانی که بدون شک میتونست در اجرایی غیرِ آوانگارد هم تبدیل به فیلمی قابل قبول بشه، ولی خوشبختانه دست مایۀ اثری جسورانه شد تا قدمی رو به جلو در سینمای ایران برداشته شده باشه. به نظر میرسه مخاطب با یک راوی و یک زاویه دید سر و کار نداره. اون طور که از «دانش» (یکی از شخصیتهای داستان) میشنویم، ما داریم فیلم او رو میبینیم، ولی طبعاً ما داریم فیلم سازندۀ اثر رو هم میبینیم. درسته که «دانش» میخواد یه چیزایی به ما بگه، ولی سازندۀ اثر میخواد که ما چیزای بیشتری بدوینم. در این بین ممکنه گاهی مرزِ بین راویها کمرنگ بشه.

[تِک تِک] صدای ساعت از سرِ شب تو گوشمه. تمرکزم رو به هم می‌ریزه. من واقعاً این فیلم رو دوست داشتم. نمی‌خوام فقط یه چیزی بنویسم که بفرستم به مجله. فکر می‌کنم مهمه که دربارۀ این فیلم و ظرافت‌هایی که داره صحبت کنم… نوشتن تو شب خیلی راحت‌تر از روزه. این سکوتی که تو شب هست، آرامشی که به آدم می‌ده… [تِک تِک] اگه صدای این ساعت بذاره!

بلند می‌شود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. برگ‌ها آرام می‌رقصند. دوباره به تخت نگاه می‌کند که همسرش به تنهایی روی آن خوابیده است. لپ‌تاپ را برداشته و به آشپزخانه می‌رود. یکی از کابینت‌ها را باز می‌کند، پاکت سیگار، فندک و زیرسیگاری را بیرون می‌آورد. گربه روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه خوابیده است. پنجرۀ آشپزخانه را باز می‌کند و روی صندلی کنار آن می‌نشیند. سیگاری از پاکت در آورده، آتش می‌زند. زیرسیگاری و پاکت سیگار را روی دستۀ صندلی و لپ‌تاپ را روی پاهایش می‌گذارد.

شخصیتپردازیِ نقشها به میزان تاثیرگذاریشون در داستان به اندازه انجام شده. بخش قابل توجه و کلیترِ اون در ابتدای فیلم اتفاق میافته، یکی از بخشهایی که اهمیت تدوین در این فیلم رو به رخ میکشه. به نظر میرسه که هر سه شخصیتِ محوریِ فیلم با نوعی وسواس درگیر هستن که احتمالاً ریشهیابی روانشناسانۀ اون ما رو به یه جایی در گذشتۀ این افراد میرسونه. به ویژه «دانش» در حال دست و پنجه نرم کردن با یه چالش روحیه که مربوط به دورانِ کودکیشه. درخشانترین نمای فیلم، شاید جایه که او داره بخش دیگهای از کودکیش رو روایت میکنه در حالی که مشغول شستن هیستریکِ موی یه مشتریه. ما، در کنارِ دوربین، و در کنارِ کودکیِ «دانش»، زیرِ قطرههایی که معلوم نیست از شیرِ آب میچکن یا از سرِ مشتری یا از چشمهای «دانش»، این صحنه رو تماشا میکنیم. البته نکتهای که در شناختِ ما از «دانش» ناقص مونده اینه که عشق او به بازیگری از کجا سرچشمه گرفته.   

[تِق] قهوه‌ساز خاموش می‌شود. بلند می‌شود و لپ‌تاپ را روی صندلی می‌گذارد. به سمتِ دیگرِ آشپزخانه می‌رود و قهوه‌ساز را روشن می‌کند. برمی‌گردد و در میانۀ راه دستِ نوازشی بر پشتِ گربه می‌کشد. لپ‌تاپ را برداشته، روی صندلی می‌نشیند و مشغول نوشتن می‌شود.

بازیها در این فیلم بسیار دقیستلشیشش

با صدای نسبتاً بلندی عطسه می‌کند. دماغش را چند بار با دست می‌مالد. گربه چشمش را باز کرده، ولی در جای خود لمیده است.

… دقیستلشیشش دقیق و حساب شده است. به خصوص حرکتها در مواردی به وضوح از جنس بازی در تئاتره و همراه با بزرگنمایی. هر چند جنس متفاوتی از بازی که مثلاً در نماهای بسته از بازیگران شاهد هستیم نشون میده که تکنیکهای متفاوت بازیگری بر حسب نیاز به کار گرفته شده. گر چه شاید بازیِ قابل تحسینِ بابک حمیدیان بیشتر به چشم بیاد (چرا که به خوبی از فضایی که نقشِ «شاپور» در فیلم داره استفاده کرده)، اما نمونهای که من رو بیشتر تحت تاثیر قرار داد جاییه که رضا کیانیان بعد از استنطاقِ سه آرایشگر و بیان عبارات وام گرفته شده از «هزاردستان» چند جملۀ ساده با مضامینی مشابه رو با تغییراتی ظریف در لحن و میمیکِ صورت چنان ادا میکنه که علیرغم کوتاه بودنِ زمانِ اجرا بُردی همترازِ نماهای دیگۀ فیلم داره.

«مسخره‌باز» حتماً فیلمیه که می‌تونه با مخاطبِ بین‌المللیِ فیلم‌بین ارتباط برقرار کنه. داستانِ پُر از موی (Hairy Tale و نه Fairy Tale) «مسخره‌باز» اگر چه وابسته به ارجاعاتی که درش اومده نیست، ولی قطعاً از این ارجاعات (چه در تصویر و چه در موسیقی) برای جذاب‌تر شدن فیلم استفاده کرده. انتهای فیلم کمی از این ارجاعات اشباع می‌شه، و حتی در بعضی لحظه‌ها سایۀ سنگین موسیقی تمام صحنه رو پُر می‌کنه بدون این که، از دید نگارندۀ این متن، نیازِ مشخصی برای این کار وجود داشته باشه.

به صفحۀ نمایشگر زُل زده است. گربه دو دستش را روی چشم‌هایش گذاشته، تنش را کشیده و غرق در خواب است. چشم‌های او هنوز به نمایشگر خیره است. از جا بلند می‌شود و لپ‌تاپ را روی میزِ آشپزخانه می‌گذارد. پنجره را می‌بندد. آسمان کمی روشن‌تر شده است. کلیدِ چراغِ آشپزخانه را می‌زند و آن را خاموش می‌کند. کلیدِ چراغِ راهرو… کلیدِ هال… وارد اتاق خواب می‌شود. از روی طاقچه عکسِ خانوادگی را برمی‌دارد. همسرش و دو فرزندش در کنار او دیده می‌شوند. خود را روی تخت می‌اندازد و درحالی که قاب عکس را در آغوش دارد به آرامی از این سو به آن سوی تخت غلت می‌زند.

1 مرداد 1399

در جریان مبارزات حقوق مدنی در ایالاتِ متحده، به ویژه در دهۀ هفتاد میلادی، مدل موی اَفرو (در مقابل موی صاف) در میانِ تودۀ مردم و فعالین اجتماعیِ آفریقایی‌تبار به عنوان نمادی هویتی به کار گرفته شد. پیش از آن (و شاید حتی امروز) موی صاف در برابر موی اَفرو نشانگرِ فرهنگ والاتر در جامعه‌ای با اکثریت اروپایی‌تبار به شمار می‌رفت (می‌رود؟). برای شکل دادن به موهای اَفرو به ویژه اَفرو‌های بلندتر، از شانه‌هایی با دندانه‌های نسبتاً بلند با فاصلۀ بیشتر بینِ داندانه‌ها در مقایسه با شانه‌های متداول استفاده می‌شد. برای حفظ شکل منظم موهای افرو معمولاً نیاز است تا آن را در طی روز در چند نوبت شانه کرد. همین موضوع شاید باعث شد تا برای عده‌ای قرار دادن این شانه‌ها در مو به عنوانِ راحت‌ترین شیوۀ به همراه داشتنِ شانه در طی روز به کار رود. از طرفی حضور شانه در موی افرو می‌توانست خود به نماد مضاعفی بدل شود. گونه ای از این شانه‌ها که بر ماهیت اعتراضی این مدل مو تاکید می‌کرد در انتهای خود مشتِ گره کرده‌ای (نماد همبستگی و مقاومت) نیز داشت.

جنبش‌های مشابهی نیز در دیگر کشورها با شرایط تبعیض‌آمیزِ کم و بیش یکسان به وجود آمد. Sally-Ann Ashton، کارشناس موزه در بریتانیا، ادعا می‌کند که در این کشور و در اواخر دهۀ هفتاد و اوایل دهۀ هشتاد میلادی بعید نبود که پلیس کسی را به ظن در اختیار داشتن این نوع شانه‌ها متوقف کرده و در صورت پیدا کردن آن، شانه را ضبط نماید [https://www.historyworkshop.org.uk/black-history/radical-objects-the-black-fist-afro-comb/].

نقاشی از صحنۀ معروف مواجهۀ مسیح و مریم مجدلیه معروف به «Touch Me Not»، مربوط به قرن هفده میلادی، که در جزیرۀ Crete یونان نگهداری می‌شود.

3 اردیبهشت 1399

قراردادهای اجتماعی در طول تاریخ همواره در حال تغییر هستند. آن چه روزی ارزش بوده است بعید نیست روزی دیگر امری ناپسند باشد و برعکس. این در حالی است که تغییر در بسیاری از موارد به سختی صورت می‌گیرد، چرا که انسان جهان خود را، کم‌تر یا بیشترتر، بر اساس قراردادهای پذیرفته‌شدۀ اجتماعی و البته درک عمومی از محیط پیرامونی یا طبیعت می‌سازد. بر این اساس تغییر یک قرارداد اجتماعی می‌تواند به معنای تغییر جهانِ همه یا برخی افراد جامعه باشد. طبعاَ چنین تحولی یا به صورت تدریجی در بستر تاریخ و یا به واسطۀ تجربیات غیر‌معمول و بسیار بزرگ انسانی مانند جنگ رخ می دهد.

دو نمونه از موضوعاتی که تغییر در آن‌ها به سادگی رخ نداده، دین و فرهنگ مردسالارانه است. اگر بپذیریم که دین درون فرهنگ مردسالارانه تعریف شده است، مرور رفتارشناسانۀ دین و بازبینی تمایلاتِ مردانۀ آن چندان ما را غافلگیر نخواهد کرد. ادیان و مذاهب گوناگون که ما کم و بیش با آن‌ها آشنایی داریم از این دست نمونه‌ها خالی نیستند. برای مثال، زنان در مذهبِ (کلیسای) کاتولیک نمی‌توانند در هیچ یک از مراتب اصلی قرار گیرند و در نتیجه در حوزۀ تصمیم‌گیری‌ جای آن‌ها خالی است. البته به احتمال زیاد کسی از این تصویر متعجب نمی‌شود، چرا که به اندازۀ عمر کلیسای کاتولیک، همین ساختار در تمام حوزه‌های اجتماعی دیگر نیز حکمفرما بوده است. این روند البته در دوران متاخر با مبارزات و فعالیت‌های جریان‌های پیشرو، بهبود سطح آگاهی عمومی، و تغییر ساختار اقتصادی جوامع به چالش کشیده شده است. نتیجه آن که تعریف و تصویر نقش زنان در جوامع کنونی نسبت به بخش عمدۀ تاریخ بهبود یافته است. فراگیر شدن این تصویرِ تازه در عرصۀ عمومی، نهادهای مختلف جامعه، از جمله دین را ناگزیر به تطبیق کرده است. مردان آهسته ولی پیوسته، با میل خود یا تحت فشارِ جامعه، در حال تقسیم قدرتِ مطلق خود با زنان هستند. فیلم «مریم مَجدَلیه» شاید نشانه‌ای از این تحولِ کُند باشد.

شخصیتی که از «مریم» در این فیلم به تصویر کشده شده است محصول بحث‌ها و مجادلات تاریخی است که شاید در نگاهی بلندپروازانه از دوران آغازین مسیحیت تا امروز در جریان بوده است. بحث‌هایی که الزاماً محدود بر شخصیت «مریم» یا حتی دین نمی‌شود، بلکه در نگاهی کلان ناظر بر ساختار قدرت در جامعۀ مردسالار است. «مریم مجدلیه» که در سال 591 میلادی توسط پاپ Gregory اول، بر اساس روایات متفاوت منتسب به برخی از حواریون، فاحشه‌ای معرفی شده بود که آشنایی با مسیح او را به پاکدامنی رساند؛ در این فیلم در کنار زنان دیگرِ ساحل‌نشین تور به دریا می‌اندازد و ماهی می‌گیرد. مقهور رسوم جاری و تصمیمات محیط مردانه نمی‌شود. جسورانه آن چه دُرست می‌داند را پیش می‌برد حتی اگر بر تعصبات اطرافیانش خدشه بیندازد. «مریم»، آن چنان که فیلم نشان ما می‌دهد قدمی از حواریون عقب‌تر نمی‌ماند و حتی در صحنۀ مناقشه برانگیز شامِ آخر، اوست که در کنار مسیح می‌نشیند. این تصاویر در فیلمِ Garth Davis در سال 2018 در هم‌خوانی با بیانیۀ سال 2016 پاپ Francis در بارۀ «مریم مجدلیه» است که او را یاورِ یاوران (Apostle of the Apostles) نامید، تو گویی به تعارف پذیرفته باشد که «مریم» یکی از حواریون بوده است. صرف نظر از آن که مستنداتِ تاریخی (اگر بتوان آن‌ها را به این نام خواند) چه تصویری از «مریم مجدلیه» به دست می‌دهند، وجود روایت‌های متفات و تا حدی متضاد در مورد اوست که به چشم می‌آید. از طرفی همراهیِ روایت امروزی از او، با سیر تغییر تصویر عمومی از جایگاه زنان در جامعه قابل تامل است. مشاهدۀ تحول در راستای مثبت در نهادهای قدسی که در اساس باید جزء غیرمنعطف‌ترین ارکان اجتماعی باشند، نشانه‌ای است از رسیدن موجی بلند از دوردست که به قدر توان مصائبِ کهن را خواهد شست.

دکلمۀ من از این متن را در SoundCloud گوش کنید.

14 فروردین 1399

عزیز جان! من از این درد و مرض‌ها نمی‌میرم. خوراکم مناسب است و خوابم به اندازه. هفته‌ای دو سه روز هم ورزش می‌کنم. من مُرده، تو زنده، دوای این سرفه‌ها همان آب جوش است و بس. حالا فردا می‌روم محض اطمینان یک آزمایش هم می‌دهم. نگران این چیزها نباش، گرفتاری من جای دیگر است. تب اگر دارم از غصهٔ نبودن توست. نفسم اگر بالا نمی‌آید به خاطر این است که از هوای تو دورم. درخت‌ها جوانه بزنند، پرنده‌ها بیفتند به آواز خواندن و خبری از آمدنت نباشد؟ هفت‌سین به هفت‌سین فقط جای دلتنگی عوض می‌شود. اول یک گوشهٔ سفره گذاشته بودمش که زیاد به چشمم نیاید. بعد نزدیک و نزدیک‌تر شد. حالا مثل بغض به گلویم چسبیده، و گلو دردِ من از همین است.
ما دوباره کی همدیگر را می‌بینیم؟ اصلاً می‌بینیم؟ دنیا بزرگ است و راه‌ها دراز، دنیا کوچک است و دل‌ها نزدیک. ممکن است یک دانه شیرینی نخودچی تو را به یاد من بیاورد و بعید نیست حافظ که می‌خوانی من به خاطرت بیایم. اینجا نشستن اذیتم می‌کند، می‌خواهم از این نمی‌دانم کجا بروم. عزیز جان! این شاید آخرین نامهٔ من باشد. بهار پشت در است. من دارم به رفتن فکر می‌کنم.

پ.ن. بخشی از داستان کوتاه «ملخ» از من در سایت «سایه‌ها».

تصویر خبرگزاری ایرنا، مربوط به خبر حضورِ «عباس عراقچی» معاون وقت وزیر خارجه در برنامۀ گفتگوی ویژۀ خبری شبکۀ دو سیما.

9 اردیبهشت 1398

روز گذشته معاون وزیر خارجه در برنامه گفتگوی ویژۀ خبری شبکه دو در تشریح اقدامات ایران در برابر بد عهدی‌های برجامی، نسبت به اخراج پناهجویان مقیم ایران در صورت تداوم فشارهای اقتصادی اخیر و به طور مشخص به صفر رسیدن صادرات نفت، هشدار داد. از آمار و ارقام ارائه شده که بگذریم (که به جای خود جای بررسی دقیق دارد) نفس طرح این موضوع از نظر من به شدت قابل نکوهش است.

اگر چه به نظر نمی‌رسد ایران در مقطع کنونی به دنبال نقد سیستم بین‌المللی پذیرش پناهجویان بوده باشد، اما با فرض این که این گونه بوده است، روش ارائه شده برای اصلاح این سیستم قابل قبول نیست. البته کشورهای جهان از نظر ثروت و منابع در یک سطح نیستند. از طرفی کشورهای مختلف، از طریق ایجاد و دامن زدن به جنگ‌های ویرانگر، سهم یکسانی در ایجاد موج‌های پناهجویان نیز ایفا نمی‌کنند. بنابراین می‌توان از برخی کشورها توقع بیشتری در زمینه پذیرش سهمی بزرگتر در تامین امنیت و زندگی پناهجویان داشت. این مسئله البته باید در مجامع بین‌المللی و با روندهای مختلف حقوقی پیگیری شود و در حوزۀ اطلاع رسانی نیز مورد توجه بیشتری قرار گیرد.

ایران میزبان بدی برای پناهجویان بوده است، از مشکلات مجوز اقامت و شهروندی تا موانع تحصیل در مقاطع مختلف و… در چنین شرایطی عذرخواهی و تلاش برای جبران گذشته را وظیفۀ خود و ارگان‌های رسمی کشور می‌دانم. بحث تازه مطرح شده هم در راستای میزبانی بد ما قرار می‌گیرد. بیان رسمی و عمومی چنین مسائلی تشویش و نگرانی قابل توجهی در جامعۀ پناهجویان ایجاد می‌کند. بر هم ریختن آرامش بخشی از جامعه از طرف هیچ مقام رسمی و غیر رسمی قابل پذیرش نیست و باید به صورت جدی پیگیری و بررسی شود. بحث‌های دیگر در نقد اظهار نظر اخیر صرفاً جانبی است، اگر نه همین مقدار در رد تمام و کمال صحبت‌های مطرح شده کفایت می‌کند.

در حالی که ایران سعی کرده است در عرصۀ بین‌المللی و در موضوع برجام، به لحاظ اخلاقی در جایگاه مظلوم قرار گیرد بیان رسمی چنین طرح منزجر کننده‌ای می‌تواند در تضاد با این روند تفسیر شود. به نظر نمی‌رسد ایران، حتی در صورت به صفر رسیدن صادرات نفت (که به خودی خود امر بعیدی است) در اجرای طرح اشاره شده جدی باشد. به این ترتیب قصد وزارت خارجه استفادۀ ابزاری از این موضوع برای فشار مستقیم یا غیرمستقیم بر آمریکا و اتحادیۀ اروپا است. برای مثال اگر حدود سه میلیون نفر مقیم ایران در مدتی کوتاه قصد کوچ به افغانستان را داشته باشند، شرایط دشوار مدیریتی برای آن کشور ایجاد خواهند کرد. به همین ترتیب انتظار می‌رود دولت افغانستان با دولت آمریکا برای پرهیز از چنین شرایطی وارد مذاکره شود. از طرف دیگر اگر ایران در پذیرش پناهجویان (که احتمالاً با توجه به شرایط موجود جمعیت زیادی نخواهد بود) سخت‌گیرانه‌تر عمل کند، یا در عبور پناهجویان از خاک ایران به سمت اروپا ساده‌گیرانه‌تر عمل کند، به صورت بالقوه می‌تواند برای اروپا چالش مدیریتی جدیدی ایجاد کند. تهدیدی که مشابه آن را ترکیه در اوج جنگ سوریه به اجرا گذاشت و سعی کرد امتیازاتی را از اتحادیۀ اروپا بگیرد. یک تفاوت اساسی در مقایسۀ ایران و ترکیه در این زمینه عدم وجود مرز مشترک ایران با اروپا است. به بیانِ دیگر چنین چالشی از جانب ایران ابتدا متوجه ترکیه و سپس متوجه اروپا خواهد شد.  با توجه به واقعیات موجود، به نظر نمی‌رسد تهدیدات بالا در تامین منفعت مشخصی برای ایران با توفیق مواجه شود.