بهار رسیده است

دکلمۀ من از این متن را در SoundCloud گوش کنید.

30 اسفند 1399

سلام. آمده‌ام بگویم بهار رسیده است. نگاهم نمی‌کنی، نکن. جوابم را نمی‌دهی، نده. من به هر حال تو را محکم در آغوش می‌کشم. تو را نفس می‌کشم. برایت چای می‌ریزم. توت خشک می‌آورم. پنجره را باز می‌کنم که چشمت به پرنده‌ها بیفتد، بلکه حرفِ آن‌ها را قبول کنی. تو را قلمدوش می‌گیرم، از این خاکسترنشینی رهایت می‌کنم. تا علف از زیر سنگ بیرون می‌آید، دنیا به آخر نرسیده. این‌جا که دو روزِ دیگر شکوفه‌های گیلاس همه جا را صورتی می‌کنند.
خواستی گریه کنی، گریه کن. خواستی هوار بزنی، بزن. من اصلاً آمده‌ام برای همین. خواستم ببینی دست برای گرفتن داری، گوش برای شنیده شدن، شانه برای آرام گرفتن. من اگر لای دندانه‌های زمان گیر افتاده باشم، خودم را می‌رسانم پیشِ تو، قبل از آخرین تیک تاک برایت هفت‌سین می‌چینم.
چه کار داری که من چه طور هنوز زنده‌ام؟ چه جانی دارم که آمده‌ام به تو جان بدهم؟ چه کار داری به سفید شدن موهام و چروک شدن پوست صورتم؟ من این‌جام، پیشِ تو. همین بس است.

بیان دیدگاه